جدول جو
جدول جو

معنی در شاندن - جستجوی لغت در جدول جو

در شاندن
(پِ کَدَ)
مخفف در فشاندن. در افشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شاندن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درخشاندن
تصویر درخشاندن
روشن کردن، تابان و پر نور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنشاندن
تصویر درنشاندن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن، بر تخت نشاندن، کسی را بر جایی نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیر ماندن
تصویر دیر ماندن
بسیار عمر کردن، پیر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ گَ دَ)
خلاندن. خلانیدن. نشاندن. داخل کردن. در میان نهادن:
تو برداشتی آمدی سوی من
همی درخلاندی به پهلوی من.
سعدی.
رجوع به خلاندن و خلانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ شُ دَ)
خراشیدن. خراش ایجاد کردن. احداث خراش در چیزی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ بِ تَ)
بخروش واداشتن. بخروش و صدا دستور دادن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ کَ دَ)
خواندن. آواز کردن. پیش طلبیدن: دهگان و پنجگان را همی درخواندندی (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند، تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به خواندن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
افشاندن: بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خوک بکار می برد تا هیچ نماند. (سندبادنامه ص 169). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخشاندن. به درخشیدن داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیدن کنانیدن. پرتو انداختن. (ناظم الاطباء) : ابراق، الاحه، درخشانیدن شمشیر را. زهو، درخشانیدن تیغ. (از منتهی الارب). تکلیل، بدرخشانیدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
پوشاندن. در بر کردن. به تن کسی کردن: ابراهیم بر شتری نشست و به مقام اسماعیل آمد و هاجر را گفت که سر اسماعیل را شانه کن... و جامه های نیکو درپوشان. (قصص الانبیاء ص 51). رجوع به پوشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مُ دَ)
نثار کردن زر. بخشیدن زر:
دوستان درهوای صحبت دوست
زر فشانند و ما سر افشانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ دَ)
دور کردن و به یک طرف راندن. (برهان). مخفف فرونشاندن. (آنندراج). برطرف کردن و برانداختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ ءَ / ءِ کَ دَ)
دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار،
رودکی،
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش،
مولوی،
- دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن:
کسی کو بپیچد ز فرمان تو
و گر دور ماند ز پیمان تو،
فردوسی،
همی دور مانی ز رسم کهن
براندازه باید که رانی سخن،
فردوسی،
ترا چند خوانم بدین بارگاه
همی دور مانی ز آیین و راه،
فردوسی،
دریغا که مشغول باطل شدیم
ز حق دور ماندیم و غافل شدیم،
سعدی،
- دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) :
کسی کو بتابد ز گفتار ما
و یا دور ماند ز دیدار ما،
فردوسی،
- دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی:
چنین گفت چندین سر بیگناه
ز تن دور ماند ز فرمان شاه،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
زمانه بر سر بردن. (آنندراج).
- دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن:
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار.
ظهیر فاریابی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ دَ)
برافشاندن. حرکت دادن دست را تا هرچه در دست باشد بیفتد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
کنایه از اشک ریختن:
درم از دیده چکانست بیاد لب لعلت
نظری باز به من کن که بسی در بچکانم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بُ دَ)
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) :
بر اندازۀ رستم و رخش ساز
به بن درنشان تیغهای دراز.
فردوسی.
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ مارا بخوی درنشاند.
فردوسی.
همی تیر پیکان بر او برنشاند
چو شد راست پرها بدو درنشاند.
فردوسی.
سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان
نمودم ترا از گزندش نشان.
فردوسی.
من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت
درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر.
سوزنی.
، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن:
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
رجوع به نشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
درافشاندن. افشاندن در. پراکندن در:
دیده درمی فشانددر دامن
گوئیا آستین مرجان داشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
درخشانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به درخشانیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از در ماندن
تصویر در ماندن
بیچاره شدن عاجز گشتن فرو ماندن مضطر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین نشاندن، ته نشین کردن، کم کردن حرارت چیزی، خاموش کردن، کم کردن حدت چیزی، آرام کردن تسکین دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفشاندن
تصویر برفشاندن
حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل ماندن
تصویر دل ماندن
آزرده شدن، ملول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گشادن
تصویر در گشادن
گشودن در خانه و جزان مفتوح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در مانده
تصویر در مانده
بیچاره عاجز. فرومانده، جمع درماندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژ ماندن
تصویر دژ ماندن
خشمگین شدن آشفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراشاندن
تصویر هراشاندن
به قی واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
((خَ دَ))
خراش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
((بَ نِ دَ))
سوار کردن، به سلطنت رساندن
فرهنگ فارسی معین