خواندن. آواز کردن. پیش طلبیدن: دهگان و پنجگان را همی درخواندندی (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند، تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به خواندن شود
خواندن. آواز کردن. پیش طلبیدن: دهگان و پنجگان را همی درخواندندی (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند، تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به خواندن شود
پوشاندن. در بر کردن. به تن کسی کردن: ابراهیم بر شتری نشست و به مقام اسماعیل آمد و هاجر را گفت که سر اسماعیل را شانه کن... و جامه های نیکو درپوشان. (قصص الانبیاء ص 51). رجوع به پوشاندن شود
پوشاندن. در بر کردن. به تن کسی کردن: ابراهیم بر شتری نشست و به مقام اسماعیل آمد و هاجر را گفت که سر اسماعیل را شانه کن... و جامه های نیکو درپوشان. (قصص الانبیاء ص 51). رجوع به پوشاندن شود
دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار، رودکی، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش، مولوی، - دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن: کسی کو بپیچد ز فرمان تو و گر دور ماند ز پیمان تو، فردوسی، همی دور مانی ز رسم کهن براندازه باید که رانی سخن، فردوسی، ترا چند خوانم بدین بارگاه همی دور مانی ز آیین و راه، فردوسی، دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم و غافل شدیم، سعدی، - دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بتابد ز گفتار ما و یا دور ماند ز دیدار ما، فردوسی، - دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی: چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه، فردوسی
دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار، رودکی، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش، مولوی، - دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن: کسی کو بپیچد ز فرمان تو و گر دور ماند ز پیمان تو، فردوسی، همی دور مانی ز رسم کهن براندازه باید که رانی سخن، فردوسی، ترا چند خوانم بدین بارگاه همی دور مانی ز آیین و راه، فردوسی، دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم و غافل شدیم، سعدی، - دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بتابد ز گفتار ما و یا دور ماند ز دیدار ما، فردوسی، - دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی: چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه، فردوسی
زمانه بر سر بردن. (آنندراج). - دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن: چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا نرانده دور تمتع ز گنبد دوار. ظهیر فاریابی (از آنندراج)
زمانه بر سر بردن. (آنندراج). - دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن: چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا نرانده دور تمتع ز گنبد دوار. ظهیر فاریابی (از آنندراج)
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) : بر اندازۀ رستم و رخش ساز به بن درنشان تیغهای دراز. فردوسی. یکی مرد را شاه از ایران بخواند که از ننگ مارا بخوی درنشاند. فردوسی. همی تیر پیکان بر او برنشاند چو شد راست پرها بدو درنشاند. فردوسی. سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان نمودم ترا از گزندش نشان. فردوسی. من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر. سوزنی. ، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن: درختی که تلخ است وی را سرشت گرش درنشانی به باغ بهشت. فردوسی. رجوع به نشاندن شود
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) : بر اندازۀ رستم و رخش ساز به بن درنشان تیغهای دراز. فردوسی. یکی مرد را شاه از ایران بخواند که از ننگ مارا بخوی درنشاند. فردوسی. همی تیر پیکان بر او برنشاند چو شد راست پرها بدو درنشاند. فردوسی. سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان نمودم ترا از گزندش نشان. فردوسی. من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر. سوزنی. ، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن: درختی که تلخ است وی را سرشت گرش درنشانی به باغ بهشت. فردوسی. رجوع به نشاندن شود